آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
تنهاترین تنها
پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:, :: 23:47 :: نويسنده : فریما
پسر گفت: اگر مي خواهي با هم بمانيم بايد همه جوره با من باشي دخترک که به شدت پسر را دوست داشت گفت: باشه عزيزم هر چه تو بگويي. پسرک دختر را عريان کرد، دختر آرام ميلرزيد ولي سخن نمي گفت مي ترسيد عشقش ناراحت شود... پسرک مانند ابري سياه بدن دختر را به آغوش کشيد و بدون کوچکترين بوسه شروع کرد... دخترک آهي کشيد و پسرک مانند چرخ خياطي بالا و پايين مي شد... دخترک بدنش مي سوخت ولي صدايي نمي آمد... پسرک چند تکان خورد و در کنار دخترک افتاد، دختر با لبخند گفت: آرام شدي عروسکم؟؟؟ پسرک آرام خنديد، لباسهايش را پوشيد و رفت... دخترک ساعتي بعد تلفن را برداشت و زنگ زد و گفت: سلام عشقم ولي پسرک مانند هميشه نبود و تنها گفت: ديگر به من زنگ نزن و قطع کرد... دخترک عروسکش را بغل گرفت و در کنج اتاقش آرام گريست... چند سال گذشت... تبريک مي گويم به پسرک! همان دخترک زيبا شد فاحشه قصه - اما فاحشه سيگارم تمام شده تو سيگار داري؟ فاحشه آرام مي گويد: چرا به ديگران نگفتي به جرم عاشق شدن فاحشه شد . نظرات شما عزیزان:
|
|||
|